نجوای دل من



"وابسته" که باشیم اکثر اوقاتمان
درگیر دفاعیات از دارایی هایمان است
حالا در نگاه انسان "وارسته"
همه ی تعلقات و دارایی ها امانت است
بی همه چیز به دنیا می آئیم
و بی همه چیز ترکش میکنیم
مگر عشق.
عمیق تر نگاه کنیم
و تمرین وارستگی کنیم
تنها عشق است که می ماند .

آه از نبودن سایه ی آن ها در زندگی عجیب و غریب دست ساخته ی بی نورِمان؛بَنّایی را بلد نیستیم که درست بسازیم؛بغض امانمان را گرفته‌ست.اگر نباشید سر به زانوی کدام لاله بگذاریم که همدرد چشمان خونبارمان باشد؟!دست خواهش را کاسه ی نیاز کدام شبنم کنیم؟درست است من همیشه همان مهمانِ سرگردانم اما چه باید کرد؟روزگار اندوه آوریست اگر نباشید،تعارف که نداریم!گرچند شما که همیشه هستید و ما راه گم کرده ایم؛لطفی کنید و دوباره نه چندباره نه هزارباره راه نشانمان بدهید.


تصویر متن +


یک مسلمان راه آن بیابان سرد و ساکتِ وِرد زبان خَلق را نشان دهد،باید سر به آن بیابان بگذارم. حتما آنجا شایسته ترین است برای رهایی از فشار و سنگینی بغض های این شب ها،راحت می شود فریاد زد،آه کشید. شاید با ستاره های آن برهوت بشود حرف زد،بشود به آنها فهماند سوختن را،بشود آن ها را متوجه این غم کرد،خلق را که نشد. شاید ماهِ آن بیابان شنید و دید و به حالمان،رخت تیره بر تن کرد و گرفت!در شهر که عزیزترین هایمان هم  به ریشمان خندیدند و باور نکردند،راه نشان بدهید،شاید بیابان گریست.

تصویر متن +


کشکی کشکی که نمیشود آقاجان،با منم باید برم های تو خالی که نشدنی ست آقا؛باید سوخت و ساخت؛آنقدر باید چکش کاری کرد این نفس لعنتی را؛باید دانه دانه ساخت خشت های وجودمان را؛خدا را باید طلب کرد نه شهادت را؛شهادت هم بهانه ایست برای رسیدن به آن بالایی همیشه حاضر غریب دل هایمان؛نفس بکش برای خدا قدم بگیر برای خدا بیل بزن برای خدا؛گم شده ی اعمالمان فقط و فقط رضای خداست؛برای رضای همه پای کاریم جز خدا خدایی!اصلا از آن زمان که واجب هایمان فدای مستحب شد اوضاعمان دچار این بی سعادتی ها شده ست؛بابد سوخت و ساخت؛باید کشت نفس لعنتی را؛به قول آن بزرگ،حزب الله هر وقت نفست را زیر پایت گذاشتی؛شهادتت مبارک.

تصویر متن +

"تصویر شهید محمد بلباسی"


هنوز هم باد که می‌وزد،قلب تپه های نبعه و الله اکبر درد میگیرد از جا به جایی ترکش ها و پوکه ها،رمل ها روضه‌ی فراق میخوانند؛پناه ما به این زمین از یکی بودن دردمان است؛درد فراق و درد جابه‌جایی ترکش‌هایش؛قلب جفتمان گرفته و تیر میکشد،این زمین شاهد است.

مجنون تر از مجنونیم کسی نیست ما را بنویسد،شیمیایی تر از حلبچه ایم مرثیه سرایی نیست؛محروم تر از بشاگردیم حاج عبداللهی نیست آبادمان کند،ویران تر از دشت ذهابیم قرارگاهی،جهادی ما را نساخت!به گِل نشسته تر از پل دختریم احدی حالمان را مخابره نکرد،مغروق تر از رفیع و خفاجیه‌ایم قایقی برای نجاتمان نیامد.
پ.ن: این زمین شاهد اشک‌های ماست.

تو حتی آستین های تا زده‌ی همیشگی ‌ات هم جزوی از دروس آموزشی‌ات بود،یعنی خواب ممنوع یعنی همیشه آماده باش،یعنی جنگ همچنان باقیست و ایضا دفاع!فتح یک،دو و سه و چهار و .،کردستان،دریا،خلیج،آسمان همه و همه بیشتر از رشادت ها و تخصصت؛معترف تواضع و مرام ابوالفضلی ات هستند.دوره ی تو هیچ وقت تمام نشد مربی!تو هنوز هم صدای گلوله های آتیشین بر پیکره‌ی استکباری،تو هنوز هم  تکاور آرمان های مقدسی،تو امتداد راه حسینی،تو هنوز هم مبلغ مرام ابوالفضلی،تو گنجینه ای از دلاوری‌های سرخی،تو حاصل مکتب پر افتخار شهادتی،تو شاهدی،تو ناظری،تو فریاد سخت معکره‌های منظم و نامنظمی،تو آن اتفاق بزرگی،تو معلم آدابی،تو معلم ادبی،تو معلم ،تو معلم کاوه‌ای،تو عامل اقتدار دریایی،تو راز دار غصه های خلیجی،تو یلی،دوره ی تو هیچوقت تمام نشده و نمیشود مربی،فرمانده،تکاور،دریادار،پاسدار،سرادر،معلم،فرمانده.

ما برگشته بودیم اینجا بعد سالها،منتها تحویل نگرفتید شاید نخوندید شاید متوجه نمیشدید و هزاران شاید دیگه. دنیا دنیای رابطه هاست و ما بزرگ شده ی ارتباط داشتن با همیم،اینکه احساس کنی اینجا کسی با این صفحه ارتباط نگیره سخته،احتمالا اینجا دوباره به خاطرات بپیونده!دیگه البته آرشیو باقیمونده رو پاک نمیکنم،علی الحساب خداحافظ.

۲ سال پیش در چنین روزی ۲۹ اردیبهشت مشخص شد تا ۱۴۰۰ با ،الحمدلله همانطور که در کف جامعه لمس میکنید تحریم ها برنگشت،به عقب برنگشتیم،سفره ی مردم پهن تر و رنگین تر شد،عزت به پاس و پول ایرانی برگشت،پیاده روها دیوار نشد،تدبیر،امید را در کف جامعه جاری کرد،بازارها الحمدلله پررونق شد،تغییرات ملموس اتفاق افتاد،قلم ها نشکست،آزادی بیان تحقق یافت،از ی ها دور برجام بالاخره حاجت روا شدیم،آب خوزستان الحمدلله تامین شد،جوانان همه سر کار رفتند و شاغل،فقر مطلق دارد به پایان میرسد،الحمدلله پیشرفت و اشتغال ن دچار رونق روز افزون شده است،انواع تبعیض ها رفع شد،ویژه خواری ها که اصلا ناپدید شد،با آب و صابون روی‌های منتقدان هم شسته شد،الحمدلله .

پ.ن در مورد پست قبل دوستی گوشزد کرد که ما برای دل خودمان مینویسیم پس بنویس،حرفش درست بود و برگشتیم.

تصویر متن +


از ده دوازده سال پیش میگم براتون!اندازه ی کف دست یک بچه بود که دیدمش و یکی از پاهاش زخمی،پاشو درمان کردم و تا به خودمون اومدیم دیدم بهم «وابسته» ایم و این شد که پیشم موندگار شد،حتی شب ها خودش از جای خودش به زور و شیطنت میومد بیرون و من متوجه میشدم میاد کنارم میخوابه،یه گوشه زیر پتو!ماه ها گذشت و ما شب و‌ روزمون باهم بود ولی زود بزرگ‌ شد و باید میرفت تو طبیعتش؛سخت بود برام اما به نظرم بهترین کار بود که برم رهاش کنم،وقتی گذاشتمش زمین وسط طبیعت،ت نمیخورد،من فکر میکردم تا این حجم از آزادی رو ببینه با سرعت ۱۰۰ تا دِ برو،اما نه!ت نمیخورد،رفتم عقب تر تا منو نبینه ولی اون اومد جلوتر سمتم،یک جوری نگام کرد که هنوز هم یاد چشماش تو اون لحظه میافتم به پهنای صورت اشک میریزم(به خدای این ماه عزیز مثل همین لحظه)،برگشتم که برم دیدم داره پشتم راه میاد،بش گفتم «جکی» برو دیگه،سوار ماشین شدم،راننده بابام بود گاز داد،از پشت شیشه دیدم داره میاد پشت ماشین تند تند؛پیاده شدم آخرین بوسه رو بهش کردم،و بدون اینکه دیگه صبر کنم و پشتمو ببینم رفتم که رفتم؛قطعا وفادار ترین بود تو زندگیم،آره تعجب نداره همون خرگوش کوچولو رو میگم؛میدونید داستان «وابستگی» خیلی چیز عجیبیه!حیوون و آدم هم نمیشناسه!گاهی فکر میکنم برخی ناملایمتی هایی که توسط اونایی که بهشون وابسته‌م بهم رسیده تاوان رفیق نیمه راه بودن با «جکی» نازنین و بامرا.
[هشتگ آه زیاد و غمگین]

تو خواستنی ترین و نگذشتنی ترینی همچنون « اروند » برای بعث عراق .

 

+ زمانی که در عملیات بیت المقدس رزمندگان،عراقی ها را در خرمشهر محاصره کردند تا خرمشهر را آزاد کنند،عراقی ها نتوانستند از اروند(تنها راه کمک) بگذرند تا به نیروهایشان کمک کنند یا دست کم تلفاتشان را کم تر کنند یا قبلتر که خرمشهر را اشغال کردند و بر آبادان متمرکز شدند چندین بار خواستند از بهمن شیر بگذرند اما نشد.مدت ها معطل ماندند و نتوانستند وارد آبادان شوند،اما هیچ وقت از اروند نگذشتند تا محاصره آبادان را تنگ تر کنند.
 


در دل سنگ های باوقار با فکر پوف کرده، من به دنبال گنج میگردم.گنج من اشک عاشقی باشد اشک عاشقی سفر کرده، اشک یک باوقارِ حادثه جو اشک یک بی نظیرِ شور انگیز، آه از درد غارت گنج . من به تو ای عزیز محتاجم در هوای مُشک بویِ بزمگاهت، ای لطیفِ سخت غرش! گریه میکردم چرا چشم گیرا و مُصفّایت را نمیبینم، احتیاج مرا تو باور کن . دلِ آشوب و آتشین من، کوره‌ایست دائم جوش! ناگهان خواب می دیدم، مست از ترس امید‌بخش، ماهِ دلکش و سخت چون کوهم ز بلندای افق می آید . مرد تنهای لوت پیمایی مرد تنهای انتهای افق مرد تنهای سترگ دل، باد می آمد از آن سوی بلند، باد می آمد و باد، آخر از اشک خودم نم بودم .


من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت. [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق. من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد. اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید.


خوش به حالش؛ حتما شب فراق دوست را ندیده است که می گوید «یلدا» درازترین شب سال است! آن که از رحیل یار به سوگ ننشسته باشد، «شام فراق» چه داند؟! حتما در حوالی کوچه ی تشویش در انتهای بن بست فراق، یک نیستان ناله از نایش نچکید و روبرویش راه دشوار تا محراب دوست را ندید که از بلندی یلدا حرف میزند.حتما در خلوت شب های سرد و‌ طولانی فراق، بی قرار، دیوان خوان قصیده و غزل های آرمیده در نگاه آخر دوست نبود؛ که حرف خزان و شب آخر طولانی اش را میزند! راستی ما حتی خوب خداحافظی نکردیم و رفتیم .

+ ویدیو متن


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

good khodrobar1 تلاشگر معرفی کالا فروشگاهی Jessica دستگاه تصفيه آب صنعتي الجامع العلمی فروشگاه اینترنتی 5040/پک ضد ریزش مو سما مطلب گرده